دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32هزارگزی شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32هزارگزی شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
آنچه برای شستن دست بکار برند، و هر آب آغشته شده به سدر و یا چوبک جهت شستشوی. (ناظم الاطباء) : غاسول، غسله، مطراه، دست شستنی پروردۀ در خوشبویها. (منتهی الارب)
آنچه برای شستن دست بکار برند، و هر آب آغشته شده به سدر و یا چوبک جهت شستشوی. (ناظم الاطباء) : غاسول، غسله، مطراه، دست شستنی پروردۀ در خوشبویها. (منتهی الارب)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن: که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی. چنین گفت لشکر به بانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند. فردوسی. صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد. مولوی. چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست. سعدی. کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز. سعدی. باش تا دستش ببنددروزگار پس بکام خویشتن مغزش برآر. سعدی. بروزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد. سعدی. تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غُل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی). - دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج). - دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. منوچهری. ، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن: یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو. مولوی. اندرین فکرت بحرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست. مولوی. ، جلوگیر شدن. مانع شدن: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم که دست حسن ببندد کساد بازاری. عرفی (از آنندراج). - دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن: گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی (کلیات ص 158). ، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن. - دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج). ، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) : خوش اختلاط گرم بآن طره می کند آخر به تخته باد صبا دست شانه بست. اثیر (از آنندراج). - دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن. - ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) : بر چوب بسته غیرت من دست شانه را دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت. صائب (از آنندراج). - دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی). - دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی (از آنندراج). ، برتری و پیشی یافتن: به دست حسن دست گلرخان بست که دیده در چمن گلرخ از آن دست. کاتبی. - دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است. - دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن: به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. ، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن. - دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن: خلاف رای سلطان رای جستن به خون خویش باشد دست شستن. سعدی. ، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود: برخاسته بدست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به داوری. مکی طولانی. - دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) : ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید. من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست. فردوسی. چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو. نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی دست گرترا درخور دل دست گزارستی. ناصرخسرو. آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاری. ناصرخسرو. دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم. ناصرخسرو. من زلذتها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات. ناصرخسرو. زو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. برگشت ز من بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم. ناصرخسرو. این دست نماز شسته ازوی و آن روزه بدو گشاده از پی. خاقانی. من از دل آن زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی. بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست. نظامی. غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. وفا مردی است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوی از مردمی دست. نظامی. چو بددل شد این لشکر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی. نظامی. زنده از آبست دائم هرچه هست این چنین از آب نتوان شست دست. عطار. با ملک گفت ای شه اسرارجو کم کش ایشان را و دست از خون بشو. مولوی. شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست. سعدی. خود از نالۀ عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته دست. سعدی. ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی. سعدی. هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می نداند که گرم سر برود دست نشویم. سعدی. سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی. سعدی. ور گشاید چنانکه نتوان بست گو بشوی از حیات دنیا دست. سعدی. بشوای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانش بود هم نشست. سعدی. دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم. صائب. - دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن: وگر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. مشغول شده هرکسی بشادی من در غم دل دست شسته از جان. فرخی. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. سعدی. هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان). دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر. غنی (از آنندراج). - دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن: هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. - دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن: فراوان سپاهست پیش اندرون همی جنگ را دست شسته بخون. فردوسی. - دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن: ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان. فرخی
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن. - دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن: خلاف رای سلطان رای جستن به خون خویش باشد دست شستن. سعدی. ، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود: برخاسته بدست مراعات با تو من از من تو شسته دست و نشسته به داوری. مکی طولانی. - دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) : ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید. من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست. فردوسی. چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو. نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. دلم از تو به همه حال نشستی دست گرترا درخور دل دست گزارستی. ناصرخسرو. آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاری. ناصرخسرو. دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم. ناصرخسرو. من زلذتها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات. ناصرخسرو. زو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. برگشت ز من بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم. ناصرخسرو. این دست نماز شسته ازوی و آن روزه بدو گشاده از پی. خاقانی. من از دل آن زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی. بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست. نظامی. غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. وفا مردی است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوی از مردمی دست. نظامی. چو بددل شد این لشکر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی. نظامی. زنده از آبست دائم هرچه هست این چنین از آب نتوان شست دست. عطار. با ملک گفت ای شه اسرارجو کم کش ایشان را و دست از خون بشو. مولوی. شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست. سعدی. خود از نالۀ عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته دست. سعدی. ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی. سعدی. هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می نداند که گرم سر برود دست نشویم. سعدی. سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی. سعدی. ور گشاید چنانکه نتوان بست گو بشوی از حیات دنیا دست. سعدی. بشوای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانش بود هم نشست. سعدی. دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم. صائب. - دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن: وگر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست. فردوسی. مشغول شده هرکسی بشادی من در غم دل دست شسته از جان. فرخی. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. سعدی. هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان). دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر. غنی (از آنندراج). - دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن: هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. - دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن: فراوان سپاهست پیش اندرون همی جنگ را دست شسته بخون. فردوسی. - دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن: ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان. فرخی
شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد، کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامۀ منیری). - دست شکسته بار آمدن، بی عرضه بارآمدن
شکسته دست. آنکه دست او شکسته باشد، کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان). مرد بی معاش و بی هنر و بی مایه. (از آنندراج). بی مایه و بی قدرت. (شرفنامۀ منیری). - دست شکسته بار آمدن، بی عرضه بارآمدن
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)